آزمایش
امروز روز جالبی بود ...از صبح که برخواستم، تا همین لحظه ای که مگس ها دور سر من و فرزندم طواف می کنند و استراحت نیم روزمان را با نوایشان پارازیت دار کرده اند..
سه کلاس...و دیدن حدود 90 شاگرد از توفیقاتی است که داشتم...بماند زنگ اول و دوم که چه گذشت..اما زنگ سوم، دخترها رفته بودند بازدید و کمی دیر آمدند. امتحان داشتند...متعجب بودم از اینکه چقدر ریلکس ایستاده اند.چون معمولا کتاب به دست هستند تا سر امتحان. ریلکس بودند اما چهره ها عصبانی و ناراحت... سکوت در این کلاس از چیزهای بعیدی بود که امروز دیدم. اتفاقی افتاده بود و این مسلم بود... استقبال، گرم تر از همیشه بود با نگاه های رو به میز و سلام های آبکی و خستگی ای که از بازدیدشان داشتند.
محبت در چشمان برخی موج می زد اگر چه که به روی خود نمی آورند. صدای یکی از بچه ها به اعتراض بلند شد...گوش کردم. آرام. با فکر. با توجه. و تمرکز...می اندیشیدم اشکال اعتراضش کجاست؟ خسته است؟ درس نخوانده است؟ یا فکر بد، آزارش می دهد. شابد هم همه اش...
گذشت و گذشت...حرف هایش را زد...من نیز کلامی بر زبان راندم. آرام نمی شد. عصبانی بود. آرامشش را از خدا خواستم...
بحث گرفتن یا نگرفتن امتحان بین بچه ها، بالا گرفت.
بارها به من می گفتند که باید محکم برخورد کنم ، مشورت از خود بچه ها نگیرم و به اصطلاح، نظمی در حد اعلی برایشان داشته باشم. اما این جا، جای آن نبود که با کلامی، فریاد اعتراضشان را در وجودشان خفه کنم. گذاشتم تمام حرف ها و حس هایشان را تخلیه کنند تا بلکه ارام شوند و بپذیرند...
در این میان، جریاناتی داشت که می گذرم از بیانش..اما این جا بود که به من باز هم ایراد وارد می کردند:
سوال های امتحان را گفتم که بنویسند. برگه ها را تا کرده، در کیف بگذارند. کتابشان را بخوانند و بعد ، بدون کتاب، امتحان بدهند. خودشان به خودشان. در منزل.
آن ها ادعای بزرگ شدن داشتند.. ادعای ظرفیت روحی و فکری بالا. ادعایی که چرا به خاطر کارهای کلاس دیگر، از آن ها امتحان نگرفتید و به خاطر کم کاری ما امتحان می گیرید...
با اختیار خودشان، در معرض آزمایش افتاده اند.
اینکه چطور بر هواها و وسوسه های نفسشان غلبه کنند. می توانند؟
اینکه چطور، اعتماد دیگران را جلب کنند. می توانند؟
و اینکه بدانند که ضعفشان در کجاست و برطرفش کنند...
امروز شجاعت را باز هم در زینب دیدم. زینبی که شاگرد است اما دلاوری و سخنوری اش متأسی از زینب کبری است.
و رها کردم تربیت شخصی را...خودش نخواست...شاید از ابتدا نمی خواست. خواستم به او یاد بدهم چطور کنترل کند خود و اطرافیانش را..همراه نشد..
و سرزنش ها شدم از این ایده ی امتحان منزل...اما من به بچه هایم، اعتماد می کنم...و امید دارم این اعتماد، رشد دهنده شان باشد. برایشان دعا می کنم.
شما نیز دعایشان کنید.ممنون.