شعری که یازده سال من رو با خودش برده به ....
سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۸۹، ۰۲:۲۳ ب.ظ
دوش موج سرخ اشکم راه دریا می گرفت
آب و آتش در وجودم باز مأوا می گرفت
بر سرم هوشی نبود و هستی ام بر باد بود
دامنم تر از سرشکم سینه غم آباد بود
شمع بود و شعله بود و حال بود و راز بود
خامه در دست و کتاب شعرهایم باز بود
در اشک خویش را می سفتم و می سوختم
راز خود با قلبم می گفتم و می سوختم
صحبت از غارتگری یار افسون ساز بود
شکوه از بیداد زلف دلبری طناز بود
با قلم گفتم که ای آیینه اسرار من
بشنو امشب ناله ام را از جفای یار من
دلبری که در فراقش بند بندم منجلی است
سر به پا آئینه زهرا و پا تا سر علیست
گر چه خوش دارم بسوزم در فراقش دوست
هر چه دارم، هر چه گویم ، هر چه جویم اوست
گر که از طفلی اسیر و مست و مدهوشش شدم
آنچنان سوزد مرا گویی فراموشش شدم
جان به لب آمد، نیامد،سر نهم بر پای او
سینه ام خون شد، نشد تا بنگرم سیمای او
تا به کی اینسان زمن آن شه جدایی می کند
تا به کی می بیندم او بی وفایی می کند
ناله ام را بیند و امّا نمی کوید جواب
خون به دل اندازد اما خود نیاندازد نگاه
کی به رویم می گشاید پرده و بر من جان می دهد؟
کی بر این شام فراق خویش پایان می دهد؟
گفت با من، با زبان خود قلم: خاموش باش
کم کن این بیهوده گویی و سراگا گوش باش
این همه بیهوده می بافی، دگر شرمی نما
تا به کی اینگونه می لافی، دگر شرمی نما
تو کجا و نرد عشق آن خدای منجلی؟
تو کجا و صحبت از وصف حسین ابن علی؟
اولیا در طوق خاک کوی او پروانه اند
انبیاء دردی کش جامی از آن میخانه اند
تو که باشی که کنی شکوه از آن جان جهان
تا که بر سودای او خون است چشم قدسیان
تا که زینب سینه چاک اوست، عاشق نیستی
تا که عباس است مفتونش، لایق نیستی
بس کن این سودای خام و صحبت بی جا مکن
خویش را در فکر دیدارش چنین رسوا مکن
تا قلم گفت اینچنین سر رشته ی جانم گسست
آسمان در پیش چشمم تار گشت و دل شکست
گفتم ای مقصود من،امشب تو خود گو کیستی
یا مرااینک بکش، یا گو که هستی، چیستی؟
ناگهان افتاد بر ارکان هستی صد خروش
بی خود از خود گشتم و این نغمه را بشنید گوش:
ای که اینسان با غم من بیقراری می کنی
اشک می افشانی و مستانه زاری می کنی
گرچه خوبان دو عالم جمله در بند منند
گرچه از حق تا سوی الحق مست لبخند منند
گرچه از لاهوت تا ناسوت در مشت من است
گردش افلاک در بند سر انگشت من است
گرچه زهرا مادرم را راحت و جان دلم
زیب دوش مصطفایم، مرتضی را حاصلم
لیـــک، تا نام مرا بردی قرارت بوده ام
هر کجا خواندی مرا، ان جا کنارت بوده ام
کی ز بی مهری به حقت بی وفایی کرده ام؟
کی ز طفلی تا کنون از تو جدایی کرده ام؟
دست تو از کودکی همواره بر دامان ماست
آنچه می خوانی مرا تو، آن هم از احسان ماست
تو زمن می گویی و داری زمن نطق بیان
تو مرا می جویی و من در دلت دارم مکان
شیوه ی مستانه خواهی رسم دیرین من است
تربت شش گوشه ام قلب محبین من است
اشکهایت، مرهمی بر زخم های پیکرم
ناله هایت در غمم، گل بوسه ای بر حنجرم
زینبم بر سینه هاتان می نماید غم بری
مادرم بر سوگوارانم نماید مادری
از شما تا بارگاهم تا لقایم نیست راه
دیگر ای شوریدگانم دست شویید از گناه
آب و آتش در وجودم باز مأوا می گرفت
بر سرم هوشی نبود و هستی ام بر باد بود
دامنم تر از سرشکم سینه غم آباد بود
شمع بود و شعله بود و حال بود و راز بود
خامه در دست و کتاب شعرهایم باز بود
در اشک خویش را می سفتم و می سوختم
راز خود با قلبم می گفتم و می سوختم
صحبت از غارتگری یار افسون ساز بود
شکوه از بیداد زلف دلبری طناز بود
با قلم گفتم که ای آیینه اسرار من
بشنو امشب ناله ام را از جفای یار من
دلبری که در فراقش بند بندم منجلی است
سر به پا آئینه زهرا و پا تا سر علیست
گر چه خوش دارم بسوزم در فراقش دوست
هر چه دارم، هر چه گویم ، هر چه جویم اوست
گر که از طفلی اسیر و مست و مدهوشش شدم
آنچنان سوزد مرا گویی فراموشش شدم
جان به لب آمد، نیامد،سر نهم بر پای او
سینه ام خون شد، نشد تا بنگرم سیمای او
تا به کی اینسان زمن آن شه جدایی می کند
تا به کی می بیندم او بی وفایی می کند
ناله ام را بیند و امّا نمی کوید جواب
خون به دل اندازد اما خود نیاندازد نگاه
کی به رویم می گشاید پرده و بر من جان می دهد؟
کی بر این شام فراق خویش پایان می دهد؟
گفت با من، با زبان خود قلم: خاموش باش
کم کن این بیهوده گویی و سراگا گوش باش
این همه بیهوده می بافی، دگر شرمی نما
تا به کی اینگونه می لافی، دگر شرمی نما
تو کجا و نرد عشق آن خدای منجلی؟
تو کجا و صحبت از وصف حسین ابن علی؟
اولیا در طوق خاک کوی او پروانه اند
انبیاء دردی کش جامی از آن میخانه اند
تو که باشی که کنی شکوه از آن جان جهان
تا که بر سودای او خون است چشم قدسیان
تا که زینب سینه چاک اوست، عاشق نیستی
تا که عباس است مفتونش، لایق نیستی
بس کن این سودای خام و صحبت بی جا مکن
خویش را در فکر دیدارش چنین رسوا مکن
تا قلم گفت اینچنین سر رشته ی جانم گسست
آسمان در پیش چشمم تار گشت و دل شکست
گفتم ای مقصود من،امشب تو خود گو کیستی
یا مرااینک بکش، یا گو که هستی، چیستی؟
ناگهان افتاد بر ارکان هستی صد خروش
بی خود از خود گشتم و این نغمه را بشنید گوش:
ای که اینسان با غم من بیقراری می کنی
اشک می افشانی و مستانه زاری می کنی
گرچه خوبان دو عالم جمله در بند منند
گرچه از حق تا سوی الحق مست لبخند منند
گرچه از لاهوت تا ناسوت در مشت من است
گردش افلاک در بند سر انگشت من است
گرچه زهرا مادرم را راحت و جان دلم
زیب دوش مصطفایم، مرتضی را حاصلم
لیـــک، تا نام مرا بردی قرارت بوده ام
هر کجا خواندی مرا، ان جا کنارت بوده ام
کی ز بی مهری به حقت بی وفایی کرده ام؟
کی ز طفلی تا کنون از تو جدایی کرده ام؟
دست تو از کودکی همواره بر دامان ماست
آنچه می خوانی مرا تو، آن هم از احسان ماست
تو زمن می گویی و داری زمن نطق بیان
تو مرا می جویی و من در دلت دارم مکان
شیوه ی مستانه خواهی رسم دیرین من است
تربت شش گوشه ام قلب محبین من است
اشکهایت، مرهمی بر زخم های پیکرم
ناله هایت در غمم، گل بوسه ای بر حنجرم
زینبم بر سینه هاتان می نماید غم بری
مادرم بر سوگوارانم نماید مادری
از شما تا بارگاهم تا لقایم نیست راه
دیگر ای شوریدگانم دست شویید از گناه
- ۸۹/۰۵/۲۶
ممنون عزیزم بهم سر می زنی .
شعر بسیار زیبایی بود زینب عزیز .
قالب جدید هم مبارک