پرواز با چادر سیاه زیبایم
دست مادرم را می گرفتم و به بهانه ی رفتن به پارک، در خیابان های خلوت اختیاریه، قدم می زدیم..پارکی بزرگ آن زمان آن جا بود. بدون هیچ تشریفاتی و سرگرمی های خاصی. دوتا تاب ساده. یک سرسره. و یک عالمه چمن و درخت . یک حوض بزرگ که تاجاییکه یادم می یاد کمی آب داشت. بعدها که رفتم به آن پارک دیدم از صفا و صمیمیت و سادگی دوران کودکی ام ، چیزی نیست و همه اش شده تشریفات و وسایل مدرن و انسان هایی مدرن تر به ظاهر.
اما بگذریم از این ها.. نکته ای که باعث شده همه ی این ها اینچنین پررنگ در ذهنم بماند چیز دیگری است.
مادر روی صندلی پارک، زیر درخت بزرگ کاج روبروی میدان اصلی پارک که زمینی است از چمن و به صورت تپه ای، قرار دارد، نشسته است. کتاب باز کرده و مشغول مطالعه می شود. و من خیالم که از سکون مادر راحت می شود، به سمت تاب و سرسره ای می روم که کمی با فاصله، گوشه ضلغ غربی پارک گذاشته شده است. زمین خاکی است. چمنی ندارد. برای اینکه چادری که بر سر دارم به هوا بلند نشود، گوشه چادر را به کمرم محکم می کنم و سوار تاب می شوم. چقدر آسمان از روی تاب نزدیک تر به نظر می رسد. ابرهای سفیدی که بر آسمان آبی حرکت می کنند. افتاب غوغا می کند اما باد خنکی که می وزد، مانع از گرمای آن می شود.
هنوز تاب نایستاده است، کمی حرکت دارد. شوق پرواز ، این موقع در من جلوه گر می شود و در حین حرکت تاب ، می پرم. چه حال قشنگی دارد. به هوا می پری و فرود می آیی. می خندم. چادرم را مرتب کرده و به سمت مادر می دوم. برایش تعریف می کنم که چقدر جالب هست وقتی هنوز تاب نایستاده از تاب بپری پایین. مادرم می خندد و تحسینم می کند. یادش بخیر.. لیوانی از مادر گرفته و شیر ابی که در زمین های چمن باز است را داخل لیوان می کنم. پر می شود. حباب هایش بالا و پایین می پرند. لیوان اب را برای مادر می برم که بنوشد. می نوشد و بقیه اش را من می نوشم..چقدر گوارا بود آن آب.
تصمیم می گیرم دور پارک بدوم. به مادر می گویم. نگاهی می کند و می گوید برو. می دوم. مانند پرندگان سبک بالی که سرعت می گیرند من نیز سرعت می گیرم. چادرم را باز م یکنم تا باد به زیر آن برود و حس هواپیما به من دست بدهد. وقتی رو به دیوار پارک هستم این کار را می کنم. وقتی به سمت دیگر می روم که روبرویم مردمان هستند، قدم هایم را آرام می کنم و چادرم را می بندم. وای که چقدر تغییر حالت دادن برایم جذاب بود. آنچنان جذاب که بارها و بارها این را تکرار می کنم. وقتی کسی نیست می دوم. وقتی کسی می اید می ایستم.. سرعت انتقال حرکتم بهتر شده است. مادر نگاهم می کند و لبخند می زند.
از دویدن خسته شدم. سرسره بازی می کنم. از پله ها بالا می روم و پایین می آیم.. برای اینکه چادرم خاکی نشود، مراقبش هستم و با کفش هایم سرخوردنم را کنترل می کنم. می دوم که دوباره بالا بروم و سر بخورم. پیرزنی می آید .. از اتاقک کنار پارک بیرون می آید. به نظرم خیلی هم پیر نبود ولی حجاب درست و حسابی ای نداشت. روسری اش را کمی مرتب می کند وقتی نگاه پرهیزاننده مرا می بیند. می گوید چند سالت هست دختر خانم؟ می گویم اول دبستان هستم. می گوید: از آونوقت تا حالا با چادر بازی می کردی. چادرت را در بیار که راحت تر بازی کنی...
هنوز یادم هست که چه حسی به من دست داده بود. نگاهی به او می کنم. انگار که می خواهد مرا بدزدد. چنین حسی به من دست می دهد . بلافاصله از او دور می شوم. گریه ام می گیرد. پیش مادرم می دوم و گریه می کنم. مادرم می گوید چه شده؟ افتادی زمین؟ می گویم : نه. نیافتادم. اون خانومه به من می گه چادرت رو در بیار.. یعنی چی که چادرت رو در بیار. می گه در بیار که راحت تر بازی کنی. نمی خوام . نمی خوام. و باز هم گریه می کنم. مانند اکنون....
چقدر نگاه مهربانانه مادرم آرامم کرد. گفت اگر جلوی دست و پات رو می گیره و نمی ذاره بازی کنی و می خوای در بیاری در بیار. نظر خودت چیه؟ گفتم نمی خوام. جلوی دست و پامو نمی گیره. جمعش می کنم. باهاش پرواز می کنم. باهاش سایه بازی می کنم. چادرمو دوست دارم. شما برام دوختین... نمی خوام. و باز هم گریه می کنم. مادرم می گوید: حالا چرا گریه می کنی؟ در نیار دخترم. چادرت زیباست. برو بازیتو بکن. برو تاب بازی کن. نگاه می کنم می بینم اون خانم، کنار تاب ها نشسته است. دوست ندارم آن جا بروم. ولی می روم. می گوید: چی شد ؟ چادرت رو در نمی یاری؟
یادم نمی رود که چه با خشم و غضب به او گفتم: نخیرم...نمی خوام در بیارم... و تاب بازی ام را می کردم و با چادر در آسمان پرواز ... چه پرواز زیبایی بود... یادش بخیر..
---------------
پی نوشت: این داستان کاملا واقعی است . تصویر صرفا به خاطر تقریب ذهن مخاطبین است.
زیبا بود
اینگونه باید فرزندان را اموزش داد وبا معارف دینی اشنا کرد که خود به خود بهترین عمل کننده باشند
ممنون که باز نوشتید