سیــــاه مشــق

بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن .............. نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب

سیــــاه مشــق

بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن .............. نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب

سلام.
به "سیاه مشق" هایم خوش امدید.
دوستانی که لطف می کنید و نظر می گذارید، یه لطف دیگه هم بکنید و خصوصی نظر نگذارید تا دیگران هم بهره مند شوند مگه جایی که واقعا ضرورت داره.
ممنون از همه دوستانی که نظر می گذارند و من رو با کلماتی بیشتر آشنا می کنند.
پایدار باشید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۱ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

قبل از اینکه بخواهی

دوشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۰، ۱۲:۳۹ ق.ظ
همیشه منتظر بود او را ببیند.  مشتاقانه هر روز ، چند بار به در خانه اش می رفت ، با او حرف می زد و اشک می ریخت که هنوز هم لیاقت دیدارش را ندارد. اما نمی دانست که او، از پنجره نگاهش می کند. روزها و شب ها کارش همین بود. اما خسته نشد. سال ها گذشت.  روزی چند بار بر در خانه اش می رفت.. اشک می ریخت و از او تشکر می کرد که اجازه داده بر در خانه اش بیاید. او نیز از پنجره اشک هایش را می دید و به دوستانش نشان می داد. عشق این مرد  را به دوستانش نشان می داد و افتخار می کرد که چنین دوستی دارد . آن روز هم مانند روزهای قبل خود را آماده کرده بود. مانند روزهای قبل عطر زده بود. لباس زیبا پوشیده بود. و آمد دم در. زیرانداز نازکی را که با خود آورده بود تا لباس هایش کثیف نشود و اگر صاحبخانه اجازه ملاقات داد ، با روی تمیز او را ببیند، انداخت. و کار هر روزش را شروع کرد. این بار در باز شد. به تمامه... شوکه شده بود. از اشتیاق، پاهایش سست شده بود. نمی توانست حرکت کند. فقط اشک می ریخت و می گفت: مرا به درگاهت راه داده ای. ممنونم. ممنونم. ناگهان مولایش را دید که بر در خانه امده است.  دستش را گرفته و از زمین بلندش می کند و به داخل می بردش. قدم هایش سنگین بود. نمی توانست حرکت کند. با خود می گفت: مولایم، خودش امده.. او دست مرا گرفته...او دارد به من لبخند می زند...او مرا به خانه اش می برد..و دائما سپاسگذاری اش را می کرد. قدم هایش سبک تر شده بود از مهر و محبت مولایش. از تفقد و تفضل مولایش....

 ایستاده بود. سرش پایین بود. بی حرکت ایستاده بود. مولایش امر به ....