قبل از اینکه بخواهی
دوشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۰، ۱۲:۳۹ ق.ظ
همیشه
منتظر بود او را ببیند. مشتاقانه هر روز ، چند بار به در خانه اش می رفت ،
با او حرف می زد و اشک می ریخت که هنوز هم لیاقت دیدارش را ندارد. اما نمی
دانست که او، از پنجره نگاهش می کند. روزها و شب ها کارش همین بود. اما
خسته نشد. سال ها گذشت. روزی چند بار بر در خانه اش می رفت.. اشک می ریخت و
از او تشکر می کرد که اجازه داده بر در خانه اش بیاید. او نیز از پنجره
اشک هایش را می دید و به دوستانش نشان می داد. عشق این مرد را به دوستانش
نشان می داد و افتخار می کرد که چنین دوستی دارد . آن روز هم مانند روزهای
قبل خود را آماده کرده بود. مانند روزهای قبل عطر زده بود. لباس زیبا
پوشیده بود. و آمد دم در. زیرانداز نازکی را که با خود آورده بود تا لباس
هایش کثیف نشود و اگر صاحبخانه اجازه ملاقات داد ، با روی تمیز او را
ببیند، انداخت. و کار هر روزش را شروع کرد. این بار در باز شد. به تمامه...
شوکه شده بود. از اشتیاق، پاهایش سست شده بود. نمی توانست حرکت کند. فقط
اشک می ریخت و می گفت: مرا به درگاهت راه داده ای. ممنونم. ممنونم. ناگهان
مولایش را دید که بر در خانه امده است. دستش را گرفته و از زمین بلندش می
کند و به داخل می بردش. قدم هایش سنگین بود. نمی توانست حرکت کند. با خود
می گفت: مولایم، خودش امده.. او دست مرا گرفته...او دارد به من لبخند می
زند...او مرا به خانه اش می برد..و دائما سپاسگذاری اش را می کرد. قدم هایش
سبک تر شده بود از مهر و محبت مولایش. از تفقد و تفضل مولایش....
ایستاده بود. سرش پایین بود. بی حرکت ایستاده بود. مولایش امر به نشستن کرد. اطاعت کرد و دو زانو، نشست. دستانش را روی پاهایش گذاشته بود و به زمین نگاه می کرد. جز اشک ، کاری نمی کرد. مولایش لبخند می زد. بسیار مهربانانه. به او گفت: "خب دوست ما، بگو ببینم.. امروز هر چه دوست داری به ما بگو" ... خیلی ارام چشمانش را از زمین به صورت مولایش دوخت. صورت نورانی و زیبایش... اجازه داده بود با او حرف بزند. به خانه اش اورده بود. از تک تک محبت هایی که مولایش به او کرده بود تشکر کرد. به مولایش می گفت ان روز این طور شد. می دانم شما این طور کردید. ممنونم. ان روز این مشکل پیش امد. می دانم که شما هوای مرا داشتید. ممنونم. همین طور تمام خوبی و خوشی ها و سختی ها و رهایی های دوران عمرش را تعریف می کرد و سپاسگذاری. قصور خود را با شرم، بیان می کرد و عذر خواهی.. آنقدر اشک ریخت و عذر خواست که توان از بدنش رفت و بیهوش شد...
به هوش که آمد، در منزل خودش بود. ناله و فریاد زد و گریه کرد..... باز هم شکر کرد و راضی به دیدار مولا و دل خوش به دیدار های بعدی او بود. اگر چه که سال ها به طول انجامد... مردی امده بود و همه ی خواسته های این سال هایش را از مولا ، به او نشان داد و همه را برایش مهیا کرد. ان مرد به او گفت: تو خدمت مولا بودی و تعریف و تمجید و تشکر تو از مولا، تو را از گفتن خواسته هایت باز داشت، و مولایمان، خواسته های نگفته ات را به تو داد[1] قبل از اینکه بخواهی از او طلب کنی [2].... باز هم سپاسگذاری و اشک...
پاورقی:
[1] . رسولُ اللّه ِ صلى الله علیه و آله : قالَ اللّه ُ تَعالى : مَن شَغَلَهُ ذِکری عن مَسألَتی أعطَیتُهُ أفضَلَ ما اُعطِی السائلینَ . بحار الأنوار : ٩٣/٣٢٣/٣٦ پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : خداوند مى فرماید : کسى که یاد من او را از خواهش از من بازدارد، بالاتر از آن چیزى که به سائلان مى دهم او را عطا کنم.
[2] . رسولُ اللّه صلى الله علیه و آله : قالَ اللّه ُ تَعالى : مَن شَغَلَهُ ذِکری عن مَسألَتی أعطَیتُهُ قَبلَ أنْ یَسألَنی کنز العمّال : ١٨٧٣ . پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : خداوند متعال فرموده است : هر کس یاد من او را از مسئلت از من غافل کند ، پیش از آن که از من بخواهد به او عطا مى کنم .
ایستاده بود. سرش پایین بود. بی حرکت ایستاده بود. مولایش امر به نشستن کرد. اطاعت کرد و دو زانو، نشست. دستانش را روی پاهایش گذاشته بود و به زمین نگاه می کرد. جز اشک ، کاری نمی کرد. مولایش لبخند می زد. بسیار مهربانانه. به او گفت: "خب دوست ما، بگو ببینم.. امروز هر چه دوست داری به ما بگو" ... خیلی ارام چشمانش را از زمین به صورت مولایش دوخت. صورت نورانی و زیبایش... اجازه داده بود با او حرف بزند. به خانه اش اورده بود. از تک تک محبت هایی که مولایش به او کرده بود تشکر کرد. به مولایش می گفت ان روز این طور شد. می دانم شما این طور کردید. ممنونم. ان روز این مشکل پیش امد. می دانم که شما هوای مرا داشتید. ممنونم. همین طور تمام خوبی و خوشی ها و سختی ها و رهایی های دوران عمرش را تعریف می کرد و سپاسگذاری. قصور خود را با شرم، بیان می کرد و عذر خواهی.. آنقدر اشک ریخت و عذر خواست که توان از بدنش رفت و بیهوش شد...
به هوش که آمد، در منزل خودش بود. ناله و فریاد زد و گریه کرد..... باز هم شکر کرد و راضی به دیدار مولا و دل خوش به دیدار های بعدی او بود. اگر چه که سال ها به طول انجامد... مردی امده بود و همه ی خواسته های این سال هایش را از مولا ، به او نشان داد و همه را برایش مهیا کرد. ان مرد به او گفت: تو خدمت مولا بودی و تعریف و تمجید و تشکر تو از مولا، تو را از گفتن خواسته هایت باز داشت، و مولایمان، خواسته های نگفته ات را به تو داد[1] قبل از اینکه بخواهی از او طلب کنی [2].... باز هم سپاسگذاری و اشک...
چقدر مولایمان مهربان است...
ایا من ، اینگونه عاشق مولای خود هستم؟
پاورقی:
[1] . رسولُ اللّه ِ صلى الله علیه و آله : قالَ اللّه ُ تَعالى : مَن شَغَلَهُ ذِکری عن مَسألَتی أعطَیتُهُ أفضَلَ ما اُعطِی السائلینَ . بحار الأنوار : ٩٣/٣٢٣/٣٦ پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : خداوند مى فرماید : کسى که یاد من او را از خواهش از من بازدارد، بالاتر از آن چیزى که به سائلان مى دهم او را عطا کنم.
[2] . رسولُ اللّه صلى الله علیه و آله : قالَ اللّه ُ تَعالى : مَن شَغَلَهُ ذِکری عن مَسألَتی أعطَیتُهُ قَبلَ أنْ یَسألَنی کنز العمّال : ١٨٧٣ . پیامبر خدا صلى الله علیه و آله : خداوند متعال فرموده است : هر کس یاد من او را از مسئلت از من غافل کند ، پیش از آن که از من بخواهد به او عطا مى کنم .
ای کاش می شد مثل پی نوشت باشیم و این چنین ببنیم .