گل آفتاب گردون
سلام. امروز می خوام یه داستان بنویسم. داستانی که ممنون می شم اگه ازش چیزی فهمیدین به منم بگین. البته خودم نوشتم این داستان رو ولی خب برداشت ها متفاوته دیگه....
یکی بود یکی نبود. گل افتاب گردونی بود که در یک روز گرم، همانطور که صورتش به سمت خورشید نورانی بود می بینه که یک گل دیگه هم داره به خورشید نگاه می کنه. هر چی بهش نگاه می کنه می بینه که اون صورتش به سمت خورشیده. هر چی باهاش حرف می زنه می بینه اونم باهاش حرف می زنه. هر چی براش لبخند می زنه می بینه که اونم بهش لبخند می زنه. برگ سبزش رو می بره جلو که نوازشش کنه و می بینه اونم برگش رو اورده جلو . اما حسش نمی کنه. لمس می خواد بکنه اما می بینه که سرده. می گذره. ساعت ها و روزها می گذره و گل افتاب گردون قصه ی ما با دوست جدیدش خیلی حرف می زنه. باهاش انس می گیره. با هم به خورشید نگاه می کنن. با هم . با هم. با هم. اما یک روز صبح که خورشید به روی سرش می تابه بر می گرده می بینه که دوستش نیست. فقط جای خالیشو می بینه. خیلی دلتنگ می شه. هی گریه می کنه. هی اشک می ریزه. برگاشو هی می بره جلو تا بلکه پیداش کنه اما نمی تونه. اون قدر گریه می کنه که تمام آبی که تو گلبرگ هاش بوده از بین می ره. به جای خالی دوستش نگاه می کنه و اشک می ریزه. یکی یکی گلبرگاش می ریزه. یکی یکی برگاش می ریزه. دیگه فقط جشماش مونده که اونم به خورشید نگاه می کنه و از بس به خورشید نگاه کرده چشماش سفید شده. خشک می شه و از بین می ره. رهگذری رد می شه از کنار گل. می بینه گل افتاب گردون با اینکه اب داشته ، نور داشته، هوا داشته، پژمرده شده، می ره تو فکر. اطراف گل رو بررسی می کنه می بینه که یه آیینه کنار گل بوده و یه مدتیه که شکسته....
پروردگارا، نورانیتت را همواره بر قلب ما بتابان و ما را از وحدانیت خود سیراب کن... آمین.
- ۸۹/۰۶/۲۶
داستان زیبا وجالب وبا معنویتی بود
ممنون از شما