سیــــاه مشــق

بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن .............. نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب

سیــــاه مشــق

بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن .............. نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب

سلام.
به "سیاه مشق" هایم خوش امدید.
دوستانی که لطف می کنید و نظر می گذارید، یه لطف دیگه هم بکنید و خصوصی نظر نگذارید تا دیگران هم بهره مند شوند مگه جایی که واقعا ضرورت داره.
ممنون از همه دوستانی که نظر می گذارند و من رو با کلماتی بیشتر آشنا می کنند.
پایدار باشید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

گل آفتاب گردون

جمعه, ۲۶ شهریور ۱۳۸۹، ۰۶:۰۴ ب.ظ

سلام. امروز می خوام یه داستان بنویسم. داستانی که ممنون می شم اگه ازش چیزی فهمیدین به منم بگین. البته خودم نوشتم این داستان رو ولی خب برداشت ها متفاوته دیگه....

یکی بود یکی نبود. گل افتاب گردونی بود که در یک روز گرم، همانطور که صورتش به سمت خورشید نورانی بود می بینه که یک گل دیگه هم داره به خورشید نگاه می کنه. هر چی بهش نگاه می کنه می بینه که اون صورتش به سمت خورشیده. هر چی باهاش حرف می زنه می بینه اونم باهاش حرف می زنه. هر چی براش لبخند می زنه می بینه که اونم بهش لبخند می زنه. برگ سبزش رو می بره جلو که نوازشش کنه و می بینه اونم برگش رو اورده جلو . اما حسش نمی کنه. لمس می خواد بکنه اما می بینه که سرده. می گذره. ساعت ها و روزها می گذره و گل افتاب گردون قصه ی ما با دوست جدیدش خیلی حرف می زنه. باهاش انس می گیره. با هم به خورشید نگاه می کنن. با هم . با هم. با هم. اما یک روز صبح که خورشید به روی سرش می تابه بر می گرده می بینه که دوستش نیست. فقط جای خالیشو می بینه. خیلی دلتنگ می شه. هی گریه می کنه. هی اشک می ریزه. برگاشو هی می بره جلو تا بلکه پیداش کنه اما نمی تونه. اون قدر گریه می کنه که تمام آبی که  تو گلبرگ هاش بوده از بین می ره. به جای خالی دوستش نگاه می کنه و اشک می ریزه. یکی یکی گلبرگاش می ریزه. یکی یکی برگاش می ریزه. دیگه فقط جشماش مونده که اونم به خورشید نگاه می کنه و از بس به خورشید نگاه کرده چشماش سفید شده. خشک می شه و از بین می ره. رهگذری رد می شه از کنار گل. می بینه گل افتاب گردون با اینکه اب داشته ، نور داشته، هوا داشته، پژمرده شده، می ره تو فکر. اطراف گل رو بررسی می کنه می بینه که یه آیینه کنار گل بوده و یه مدتیه که شکسته....

پروردگارا، نورانیتت را همواره بر قلب ما بتابان و ما را از وحدانیت خود سیراب کن... آمین.

  • قلم سیاه مشق

نظرات  (۳)

سلام
داستان زیبا وجالب وبا معنویتی بود
ممنون از شما
سلام
داستان زیبایی بود ، برداشت من از این داستان این بود که عاشق شدن به حس نیست بلکه عشق واقعی در قلب وجود داره و اگه یه روز عشق قلبی انسان از بین بره زندگی هم بی ارزش می شه
  • سرباز کوچولو
  • به نظرم ارزش یک دوست ویک همراه که شبیه خودت باشد را نشان می دهد. هرچند او تصویر خودت در آینه باشد!
    ممکنه منظور این باشد که اگر نور خدا به آینه ما نتابد، آنقدر مشغول خودمان می شویم که از توجه به خورشید غافل می شویم.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی