سیــــاه مشــق

بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن .............. نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب

سیــــاه مشــق

بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن .............. نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب

سلام.
به "سیاه مشق" هایم خوش امدید.
دوستانی که لطف می کنید و نظر می گذارید، یه لطف دیگه هم بکنید و خصوصی نظر نگذارید تا دیگران هم بهره مند شوند مگه جایی که واقعا ضرورت داره.
ممنون از همه دوستانی که نظر می گذارند و من رو با کلماتی بیشتر آشنا می کنند.
پایدار باشید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۲۶ مطلب با موضوع «شعر و دل نوشته» ثبت شده است

خدایا شکرت

شنبه, ۳ مهر ۱۳۸۹، ۰۶:۲۱ ب.ظ

امروز بهم خبر دادند که ترانه جووون،  حالش بهتره. دکترها گفتن که بهتر شده و جراحی لازم نداره. هنوز باید تحت مراقبت باشه ولی خب خطر برطرف شده ظاهرا. خدایا ممنونتم. ممنونم که لطفت رو شامل حال من کردی و سلامتی و عافیت رو به همه ی دوستام دادی. ممنونم که امروز، روزم رو که با تو اغاز کردم بهترین برایم قرار دادی. خدایا، هر چه شکرت رو بکنم کم کرده ام . به جباریتت قسم ، خودت کاستی های ما رو جبران کن. برای ترانه و داداش خوبم آرزوی سلامتی م یکنم. همه ی برادران و خواهران خوبم که در بستر بیماری هستند دعایشان می کنیم همه با هم با صدقه دادن و صلوات هایی که حسابش فقط دست خدا می مونه، دعاشون می کنیم که شفا پیدا کنن. اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم....

خدایا، دست یاریمان را به سویت دراز کردیم و تو آن را پس نزدی، توان این را بده که ما نیز دستمان را از انوار وجوودی تو خالی برنگردانیم و خود را از تو رها نکنیم. از همه کس رها شویم و فقط به سوی تو و الطاف و و حدانیت تو بیاییم.

خدایا، اتش عشقت را ان چنان بر ما بتابان که جز تو هیچ نبینیم. پروردگارا، ممنونم بابت عنایتت به خاطر دوستم ترانه جووون و همه ی حمایت هایی که از همه ی ما کرده ای. خدایا، دوستت دارم. نه تنها الان که بر من منت نهادی ، همیشه و در همه حال تو تنها یاورم بودی و هستی.

پروردگارا، بر من منت بگذار و گنجینه اسرار الاهیت را بر قلوب ما بتابان تا ناظر زیبایی های تو باشیم....آمین.

رمضان رفت؟!!!!!!

جمعه, ۱۹ شهریور ۱۳۸۹، ۰۴:۴۳ ب.ظ

عشق می‌فرمایدم مستغنی از دیدار باش                         

چند گه با یار بودی، چند گه بی یار باش

شوق می‌گوید که آسان نیست بی او زیستن                    

صبر می‌گوید که باکی نیست گو دشوار باش

وصل خواری بر دهد ای طایر بستان پرست                  

گلستان خواهی قفس، مستغنی از گلزار باش

وصل اگر اینست و ذوقش این که من دریافتم                  

گر ز حرمانت بسوزد هجر منت دار باش

         صبر خواهم کرد وحشی از غم نادیدنش                                    

من چو خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش

به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح

سه شنبه, ۲ شهریور ۱۳۸۹، ۰۱:۵۶ ق.ظ
به جهان خرم از آنم که جهان خرم ازوست                      عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست به غنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح                      تا دل مرده مگر زنده کنی کاین دم ازوست نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل                              آنچه در سر سویدای بنی‌آدم ازوست به حلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست                        به ارادت ببرم درد که درمان هم ازوست زخم خونینم اگر به نشود به باشد                                     خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد                                ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست پادشاهی و گدایی بر ما یکسانست                                    که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست سعدیا گر بکند سیل فنا خانه‌ی دل                                    دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست

شعری که یازده سال من رو با خودش برده به ....

سه شنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۸۹، ۰۲:۲۳ ب.ظ
دوش موج سرخ اشکم راه دریا می گرفت
آب و آتش در وجودم باز مأوا می گرفت
بر سرم هوشی نبود و هستی ام بر باد بود
دامنم تر از سرشکم  سینه غم آباد بود

غم تو

پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۸۹، ۱۲:۱۷ ب.ظ

راستش را بخواهید ان قدر احساسات عمیق و مختلفی دارم که نم یتونم به زبون بیارم و اصلا هیچ کلماتی را لایق این احساسات و افکار پاک نمی بینم. برای همین رو به شعر های پر مغز  و نغز اوردم که احساسات من را منعکس می کند. امیدوارم دوستم بفهمد که من با او چه حرف ها که نمی زنم و او در پس پرده ی سکوت حرف های مرا بخواند و خود نیز که هیچ نمی گوید جز اینکه : شعر خیلی قشنگی هست.! در عجبم ....اما همین یک کلامش نیز مرا شادی آفرین است. ممنونم...

چون گوش را گشودم باطل بسی شنیدم

تا دیده باز کردم حق را به جلوه دیدم

من خود رسیده بودم بی خود به وصل جانان

از خود عبث گذشتم بی خود عبث دویدم

می خواست تا بدانم قدر وصال او را

افکند در فراقم کان بار غم کشیدم

عمری بسوخت جانم در نارِ خودپرستی

زین نار تا نرَستم آنی نیارمیدم

Title-less

سه شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۸۹، ۰۴:۲۹ ب.ظ

برون شو ای غم از سینه که لطف یار می‌آید        

                تو هم ای دل ز من گم شو که آن دلدار می‌آید

نگویم یار را شادی که از شادی گذشتست او         

                مرا از فرط عشق او ز شادی عار می‌آید

مسلمانان مسلمانان مسلمانی ز سر گیرید                

                که کفر از شرم یار من مسلمان وار می‌آید

برو ای شکر کاین نعمت ز حد شکر بیرون شد    

                نخواهم صبر گر چه او گهی هم کار می‌آید

روید ای جمله صورت‌ها که صورت‌های نو آمد  

                علم هاتان نگون گردد که آن بسیار می‌آید

در و دیوار این سینه همی‌درد ز انبوهی                

                که اندر در نمی‌گنجد پس از دیوار می‌آید