سیــــاه مشــق

بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن .............. نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب

سیــــاه مشــق

بس نقش خامه زیر و زبر گشت تا از آن .............. نقشی چنین ز دقت صانع شد انتخاب

سلام.
به "سیاه مشق" هایم خوش امدید.
دوستانی که لطف می کنید و نظر می گذارید، یه لطف دیگه هم بکنید و خصوصی نظر نگذارید تا دیگران هم بهره مند شوند مگه جایی که واقعا ضرورت داره.
ممنون از همه دوستانی که نظر می گذارند و من رو با کلماتی بیشتر آشنا می کنند.
پایدار باشید.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها
شب رسیده و مکه تاریک و خموش ........................داد گوش دل، به پیغام سروش 
به! چه پیغامی ز سوز سینه است .........................باز گوی قصه ای دیرینه است 
خانه ی حق، جای بت ها گشته بود .......................خوابگاه لات و عزی گشته بود 
مکه زآنان، خاطری افسرده داشت .........................سینه ای سوزان، دلی آزرده داشت 
کعبه در قربت به غم خو کرده بود ...........................جهل جانش را به لب آورده بود 
ظاهرش خاموش  و در جانش خروش ......................می رسید از کعبه این نجوا به گوش 
بت پرستان، وای بر احوالتان ..................................کرده ابلیس لعین اغفالتان 
دست بردارید از این بت ها دگر ..............................خود نمی سازید آنها را مگر 
این خدایان از شما عاجزترند .................................از شما حاجت چه سان برآورند 
زنده در گور از چه دختر ها شوند ...........................در عزا بهر چه مادرها شوند 
کارتان از قهر داور دور نیست ................................جایگاه کودکان در گور نیست 
هر چه را دارید، از لطف خداست ............................جای او بت پرستیدن را خطاست 
عمر شب کم کم به پایان می رسد .......................صبح روز وصل جانان می رسد 
از طلوع فجر پاسی گشته پی ..............................شب گذشته روز می آید به پی 
ناگهان آن لحظه موعود شد ................................جلوه گر ان طالع مدهوش شد 
شد تولد کودکی از آمنه.......................................وجه کودک وجه حق را آینه 
غنچه ی لب های آن کودک شکفت .......................خالق ارض و سماء را حمد گفت 
گشت ساکت نوری از نور تا فلک ..........................شد بلند آوای الحق از ملک 
معجزاتی گشت در عالم عیان ..............................نهر آبی در سماوه شد روان
زمر خلاق دو عالم خود به خود ...........................آب در دریای ساوه خشک شد
طاق کسری را شکاف ایجاد کرد ..........................وز پی آن کنگره هایش شکست
موبدان را ناگه از سر برد هوش ...........................آتش آتشکده گردید خموش
در جهان افتاد آن دم همهمه ...............................شد بلند از عرش و فرش این زمزمه 
حبّذا میلاد احمد آمده ......................................مصطفی الامجد محمد آمده

آزمایش

يكشنبه, ۱۰ ارديبهشت ۱۳۹۱، ۰۳:۵۱ ب.ظ

امروز روز جالبی بود ...از صبح که برخواستم، تا همین لحظه ای که مگس ها دور سر من و فرزندم طواف می کنند و استراحت نیم روزمان را با نوایشان پارازیت دار کرده اند..

سه کلاس...و دیدن حدود 90 شاگرد از توفیقاتی است که داشتم...بماند زنگ اول و دوم که چه گذشت..اما زنگ سوم، دخترها رفته بودند بازدید و کمی دیر آمدند. امتحان داشتند...متعجب بودم از اینکه چقدر ریلکس ایستاده اند.چون معمولا کتاب به دست هستند تا سر امتحان. ریلکس بودند اما چهره ها عصبانی و ناراحت... سکوت در این کلاس از چیزهای بعیدی بود که امروز دیدم. اتفاقی افتاده بود و این مسلم بود... استقبال، گرم تر از همیشه بود با نگاه های رو به میز و  سلام های آبکی و خستگی ای که از بازدیدشان داشتند.

محبت در چشمان برخی موج می زد اگر چه که به روی خود نمی آورند. صدای یکی از بچه ها به اعتراض بلند شد...گوش کردم. آرام. با فکر. با توجه. و تمرکز...می اندیشیدم اشکال اعتراضش کجاست؟ خسته است؟ درس نخوانده است؟ یا فکر بد، آزارش می دهد. شابد هم همه اش...

گذشت و گذشت...حرف هایش را زد...من نیز کلامی بر زبان راندم. آرام نمی شد. عصبانی بود. آرامشش را از خدا خواستم...

بحث گرفتن یا نگرفتن امتحان بین بچه ها، بالا گرفت. 

بارها به من می گفتند که باید محکم برخورد کنم ، مشورت از خود بچه ها نگیرم و به اصطلاح، نظمی در حد اعلی برایشان داشته باشم. اما این جا، جای آن نبود که با کلامی، فریاد اعتراضشان را در وجودشان خفه کنم. گذاشتم تمام حرف ها و حس هایشان را تخلیه کنند تا بلکه ارام شوند و بپذیرند...

در این میان، جریاناتی داشت که می گذرم از بیانش..اما این جا بود که به من باز هم ایراد وارد می کردند:

سوال های امتحان را گفتم که بنویسند. برگه ها را تا کرده، در کیف بگذارند. کتابشان را بخوانند و بعد ، بدون کتاب، امتحان بدهند. خودشان به خودشان. در منزل.

آن ها ادعای بزرگ شدن داشتند.. ادعای ظرفیت روحی و فکری بالا. ادعایی که چرا به خاطر کارهای کلاس دیگر، از آن ها امتحان نگرفتید و به خاطر کم کاری ما امتحان می گیرید...

با اختیار خودشان، در معرض آزمایش افتاده اند. 

اینکه چطور بر هواها و وسوسه های نفسشان غلبه کنند. می توانند؟

اینکه چطور، اعتماد دیگران را جلب کنند. می توانند؟

و اینکه بدانند که ضعفشان در کجاست و برطرفش کنند...

امروز شجاعت را باز هم در زینب دیدم. زینبی که شاگرد است اما دلاوری و سخنوری اش متأسی از زینب کبری است. 

و رها کردم تربیت شخصی را...خودش نخواست...شاید از ابتدا نمی خواست. خواستم به او یاد بدهم چطور کنترل کند خود و اطرافیانش را..همراه نشد..

و سرزنش ها شدم از این ایده ی امتحان منزل...اما من به بچه هایم، اعتماد می کنم...و امید دارم این اعتماد، رشد دهنده شان باشد. برایشان دعا می کنم.

شما نیز دعایشان کنید.ممنون.

هدیه

يكشنبه, ۱۳ فروردين ۱۳۹۱، ۱۲:۲۵ ق.ظ

این روزها منزل هر کس می روم سعی می کنم هدیه ای ببرم. هدیه اگر نشد ببرم سعی می کنم با روی خوش، او را مهمان اندکی لبخند کنم..اما می اندیشیدم که چه خوب است که بدانم پیامبرم صلی الله علیه و اله و سلم چه نوع هدیه ای دریافت می کرد و چه نوع هدیه هایی می داد..

اکنون می خواهم به این بهانه، اندکی بخوانم از سیره ی پیامبرم صلی الله علیه و اله

اولین روایتی که خواندم می دانید چه بود؟ من دنبال این بودم که ببینم پیامبرم چه هدیه ای می داده است و می گرفته و با خواندن این روایت فهمیدم که من ِ انسان ، به خدا هم هدیه می توانم بدهم...هدیه ام به خدا، نمازی است که در وقت مخصوصی خوانده شود 1...وقتی که هر کسی این وقت را در نمی یابد . یعنی که هر کسی هم لایق هدیه دادن به خداوند نیست..

بهترین هدیه ای که می توانم به دوستم بدهم چیست؟ فکر کنید و ببینید به ذهنتان می رسید که بهترین هدیه این 2باشد؟ به نظرتان چرا این هدیه از دیگر هدیه ها مهم تر و باارزش تر است؟

داشتم فکر می کردم روی این حدیث...که اگر من عمل کنم و هدیه ای اینچنین پیشکش برادر مومنم بکنم، او آیا، این را هدیه می داند و خواهد پذیرفت؟ می دونین که ناراحت کننده است که انسان هدیه ای به کسی بدهد و او قبول نکند..یا قبول کند و برگرداند...ناراحت کننده است...هم باید ظرفیت هدیه ای اینچنین دادن را در خود تقویت کنم  و هم ظرفیت پذیرفتن هدیه ای اینچنین را ...

یادم آمد که هدیه ای اینچنین، امسال دریافت کردم... هدیه ای شیرین و زیبا بود... 

خداوندا ، روزیمان کن همین دو روایت را توشه ی آخرتمان گردانیم با أحسن اعمالمان..آمین

ایاى خوبى به خدایتان بدهید، تا خدا جایزه‏هاى بهتر به شما دهد، و بدانید که جز مؤمن صدّیق کسى بر آن مواظبت نمى‏کند

پالایش قلب

يكشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۰، ۰۲:۵۳ ب.ظ

ان شاالله گوش بدیم و مفید باشه..

باران رحمت الهی می بارد اما قلب های ما متناسب با آمادگی یا عدم آمادگی اش، می تواند بهره ببرد یا بی بهره بماند. 


حجت الاسلام انجوی نژاد: پالایش قلب:

قسمت اول

خلاصه سخنرانی قسمت اول.


*****

قسمت دوم

خلاصه سخنرانی قسمت دوم

کلام محبوب

جمعه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۰، ۰۴:۰۹ ب.ظ
روزهای جمعه هوای مولا بیشتر در سرمان می آید و دل هایمان دلتنگ مولایمان می شود. امام زمانمان، پیامبرمان، ... دلم تنگ شده بود. رفتم پای صحبت کسی که هر گاه می بینمش، مرا یاد مولایم می اندازد. خیلی مودب بنشینیم سر کلاس درسشان. یک حدیث را برایمان باز می گویند. عمل کنیم و کلاس درسی دیگر را طلب کنیم از خداوند..


«قَالَ الصَّادِقُ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ علیه السلام:
  مَنْ لَمْ یَکُنْ لَهُ وَاعِظٌ مِنْ قَلْبِهِ وَ زَاجِرٌ مِنْ نَفْسِهِ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ قَرِینٌ مُرْشِدٌ اسْتَمْکَنَ عَدُوَّهُ مِنْ عُنُقِه»

اولین چیزى که موجب میشود که انسان بتواند در مقابل دشمنش - که مراد، شیطان است - ایستادگى کند و مانع بشود از تصرف دشمن و تسلط دشمن، [این است که:] «واعظ من قلبه»؛ از قلب خود واعظى براى خود داشته باشد. قلب متذکر بیدار، انسان را نصیحت میکند، موعظه میکند. یکى از بهترین وسائلِ اینکه انسان قلب را وادار کند به موعظه‌ى خود و فعال کند در موعظه‌ى خود، همین دعاهاست، دعاهاى مأثور - صحیفه‌ى سجادیه و سایر دعاها - و سحرخیزى؛ اینها دل انسان را به عنوان یک ناصح براى انسان قرار میدهد. اول این است: «واعظ من قلبه».

[دوم اینکه:] «و زاجر من نفسه»؛ از درونِ خود یک زجرکننده‌اى، منع‌کننده‌اى، هشداردهنده‌اى داشته باشد. اگر این دو تا نبود، «و لم یکن له قرین مرشد»، یک دوستى، همراهى که او را ارشاد کند، به او کمک کند، راهنمائى کند، این را هم نداشته باشد - که این، سومى است - که اگر چنانچه از درون، انسان نتوانست خودش را هدایت کند و مهار نفسِ خودش را در دست بگیرد، [باید] دوستى داشته باشد، همراهى داشته باشد، همینى که فرمودند: «من یذکّرکم اللَّه رؤیته»، که دیدار او شما را به یاد خدا بیندازد؛ اگر این هم نبود، «استمکن عدوّه من عنقه»؛ خود را در مقابل دشمنِ خود مطیع کرده است؛ دشمنِ خود را مسلط کرده است بر خود و بر گردن خود، که سوار بشود. که [منظور از] دشمن، همان شیطان است. اینها لازم است. از درون خود، انسان، خود را نصیحت کند. بهترین نصحیت کننده‌ى انسان، خود انسان است؛ چون از خودش انسان گله‌مند نمیشود. هر کسى انسان را نصیحت کند، اگر قدرى لحن او تند باشد، انسان از او گله‌مند میشود؛ اما خود انسان، خودش را نصیحت کند؛ دشنام بدهد به خودش، ملامت کند، سرزنش کند خودش را؛ اینها خیلى مؤثر است. موعظه کند، زجر کند. در کنار اینها، یا به جاى اینها اگر نبود، آن وقت دوست، رفیق، که دستگیرى کند انسان را.

بادکنک

چهارشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۰، ۱۲:۳۱ ق.ظ

بادکنک تا به حال باد کردی؟ بادکنک های کوچیک و بزرگ. رنگی.

 

حتی می شه بادکنک ها رو طوری باد کرد و حالت داد که تاج سرمون هم بشه. یا مثلا اونقدر قوی باشه که بشینیم روشون. یا اینکه قوی تر و بزرگ تر بادش کنیم، به طوری که ما رو به پرواز در بیاره. وقتی که بادکنک های زیبا و ...

سیاه مشق نوشتِ قلب های مومن

پنجشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۰، ۰۹:۲۲ ب.ظ

تا به حال به این فکر کردی که اگر یک گل بسیار زیبا و خوش رنگ و ... را ببینی، دیگر گل های پژمرده برایت رنگ و بویی نخواهد داشت. ایکاش این سیاه مشق را قلم قلبم برای خدا تمرین می کرد و می نگاشت:




هر دیده که بینم ....

قبل از اینکه بخواهی

دوشنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۰، ۱۲:۳۹ ق.ظ
همیشه منتظر بود او را ببیند.  مشتاقانه هر روز ، چند بار به در خانه اش می رفت ، با او حرف می زد و اشک می ریخت که هنوز هم لیاقت دیدارش را ندارد. اما نمی دانست که او، از پنجره نگاهش می کند. روزها و شب ها کارش همین بود. اما خسته نشد. سال ها گذشت.  روزی چند بار بر در خانه اش می رفت.. اشک می ریخت و از او تشکر می کرد که اجازه داده بر در خانه اش بیاید. او نیز از پنجره اشک هایش را می دید و به دوستانش نشان می داد. عشق این مرد  را به دوستانش نشان می داد و افتخار می کرد که چنین دوستی دارد . آن روز هم مانند روزهای قبل خود را آماده کرده بود. مانند روزهای قبل عطر زده بود. لباس زیبا پوشیده بود. و آمد دم در. زیرانداز نازکی را که با خود آورده بود تا لباس هایش کثیف نشود و اگر صاحبخانه اجازه ملاقات داد ، با روی تمیز او را ببیند، انداخت. و کار هر روزش را شروع کرد. این بار در باز شد. به تمامه... شوکه شده بود. از اشتیاق، پاهایش سست شده بود. نمی توانست حرکت کند. فقط اشک می ریخت و می گفت: مرا به درگاهت راه داده ای. ممنونم. ممنونم. ناگهان مولایش را دید که بر در خانه امده است.  دستش را گرفته و از زمین بلندش می کند و به داخل می بردش. قدم هایش سنگین بود. نمی توانست حرکت کند. با خود می گفت: مولایم، خودش امده.. او دست مرا گرفته...او دارد به من لبخند می زند...او مرا به خانه اش می برد..و دائما سپاسگذاری اش را می کرد. قدم هایش سبک تر شده بود از مهر و محبت مولایش. از تفقد و تفضل مولایش....

 ایستاده بود. سرش پایین بود. بی حرکت ایستاده بود. مولایش امر به ....

شاه کلید برای قلب

چهارشنبه, ۲۳ آذر ۱۳۹۰، ۰۲:۵۳ ب.ظ

همیشه به من می گفت: از خدا برایم حرف بزن...برایش از نعمت هایی که خدا به او داده می گفتم. از مهربانی هایش . از لطف هایی که در حقش کرده بود. از چیزهایی که داده بود و می توانست ندهد. از چیزهایی که می توانست از او بگیرد ولی نگرفته بود...آنقدر برایش می گفتم و وادارم می کرد برایش بگویم که دست آخر، اشک در چشمان هر دویمان حلقه می زد ...

همیشه دلم می خواست همه ی  آدمها، اونقدر محبت خدا رو در دل هاشون حس کنند تا دل هاشون رو به جیز دیگه ای ندن. تا وقتی این محبت رو حس می کنند، لذتش رو می چشند، هر لحظه ای که در قلبشون اون محبت نیست، حسرت بخورند و از خدا طلب کنند و غصه اش را بخورند. اشک بریزند که محبت الهی در قلب هایشان جاری شود.

امروز که داشتم روایات رو مطالعه می کردم و تفکر می کردم بر روی مضمون برخی روایات، به یه روایت جالبی برخوردم که جواب این خواسته ی دل من رو می داد. خیلی برایم جالب بود. حیفم آمد براتون ننویسم. روایت از پیامبر صلی الله علیه و اله، محبوب من است:

رسولُ اللّه ِ صلی الله علیه وآله : وَجَبتْ محَبَّةُ اللّه ِ علی مَن اُغضِبَ فَحَلُم . 1

محبّت خدا بر کسی که به خشم آید ولی خویشتنداری ورزد، واجب آمده است.

جویای محبت الهی هستی؟ دنبال این هستم که در دلم محبت خدا را زیاد کنم؟ دنبال این هستم که خداوند مرا بیشتر دوست داشته باشد؟ اگر این ها را دوست داری موقع خشم ، خویشتنداری کن. موقعی که بر کسی خشم می گیری خویشتن داری کن. خشمت را بروز نده. جز مهربانی چیزی به آن فرد نده. وقتی از دست کودکت عصبانی می شی، یا از دست مرئوست، یا دوستت، یا همکلاسیت، یا شاگردت، یا همسرت یا ... به یاد این روایت بیافت. به خودت بگو: آروم باش.... و از خشمت چیزی بروز نده.  یادآوری خودت کن که الان اگه عصبانیتت رو خالی کنی و بروز بدی، شاید یه کم انرژی ای که درونت بوده خالی بشه اما اگه صبوری و حلم2 داشته باشی، اونوقته که قلبت ، جای محبت خدا می شه و اونوقته که محبوب خدا می شی. قلبت از محبت خدا پر بشه بهتره یا اینکه از انرژی منفی ای که خشم ، موقتی درونت رو گرفته ، خالی بشه؟ اصلا این دو قابل قیاس با همدیگه هستند؟ نه نیستن...

ان شاالله همواره حلم زینت علم و عملتون باشه.

یادمون باشه که اگه احساس می کنیم حلم نداریم، حلیم نیستیم، خودمون رو به تحلّم بزنیم. یواش یواش، صبور و حلیم می شیم: « ان لم تکن حلیما فتحلم، فانه قل من تشبه بقوم الا اوشک ان یکون منهم.»3

نیم روز

جمعه, ۱۱ آذر ۱۳۹۰، ۰۹:۲۴ ب.ظ
اعظم الله اجورنا و اجورکم بمصابنا الحسین علیه السلام

چه بنویسد قلم وقتی قلمدان در جوهر دادن، مانده است و جز اشک و خون، چیزی نمی دهد.
چه بنویسد....
می شنوم صدای واحسیناه ... وا جداه... وا رسول الله.
چه می کشید پیامبرم صلی الله علیه و اله وقتی هر روز، امام حسین علیه السلام را می دید و کربلا جلوی چشمانش می آمد. حق داشت بگرید ... حق داشت..
چه می کشید پدرش علی علیه السلام... چه می کشید مادرش فاطمه زهرا سلام الله علیها...چه می کشید زینب کبری...چه کشید...
وقی فکر می کنم می بینم قلب زینب، دست حسینی را داشت که توانست این مصیبت عظمی را به دیده تحمل کند. ما به شنیده تحمل نمی توانیم بکنیم. جریان یک نیم روز عاشورا را در ده روز و بعد از ده روز، تقسیم کرده ایم. هر روز را به یک نام می خوانیم و مصیبت را در آن روز، به همان محدود می کنیم. روز اول محرم : مسلم ابن عقیل علیه السلام . روز دوم محرم : ورود کاروان به کربلا . روز سوم محرم : حضرت رقیه علیها السلام   . روز چهارم محرم : حضرت حر و اصحاب علیهم السلام - طفلان زینب علیهما السلام . روز پنجم محرم : اصحاب  و عبدالله ابن الحسن علیهم السلام . روز ششم محرم : حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام . روز هفتم محرم : روضه عطش و علی اصغر علیه السلام . روز هشتم محرم : حضرت علی اکبر علیه السلام  . روز نهم محرم : روز تاسوعا - حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام . روز دهم محرم : روز عاشورا - حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام - حضرت زینب علیها السلام و شام غریبان . روز یازدهم محرم : حرکت کاروان از کربلا . روز دوازدهم محرم : ورود کاروان به کوفه . روز سیزدهم محرم : مصائب حضرت امام سجاد علیه السلام و زینب کبری علیها السلام در کوفه و مسیر شام ...

زینب علیها السلام همه ی این ها را در یک نیم روز دید، چه ظرفیت عظیمی داشت و امام حسین علیه السلام چه زیبا به او فرمود: یَا أُخَیَّةُ لَا یُذْهِبَنَّ حِلْمَکِ الشَّیْطَان [1] و اشک را از چشمان زینب پاک کرد  وَ تَرَقْرَقَتْ عَیْنَاهُ بِالدُّمُوع [2]  و با زینب کلام ها گفت [3] ...



السلام علیک یا ابا عبد الله

السلام علیک یابن رسول الله